چند وقت پیش داشتم یادداشتی میخواندم که جناب استاد احمد مهدوی دامغانی بعد از مرگ آقای محمدی گیلانی نوشته، و روزنامۀ اطلاعات منتشرش کرده بود (اینجا).
دامغانی در این یادداشت ماجرای دیدار خود با گیلانی را نقل میکند، دیداری که با وساطت مرحوم سیدجعفر شهیدی صورت میگیرد. دامغانی طی این دیدار از گیلانی میخواهد ترتیبی بدهد که ممنوعالخروجی او پایان یابد و بتواند برای درمان عوارض ناشی از حضورش در «دانشگاه اوین»، رهسپار فرانسه شود. او همچنین از سرخوردگی خود بهخاطر دستگیر و زندانی شدنش در اوایل انقلاب میگوید و در پاسخِ گیلانی که جویای علت تمایل وی به ترک ایران است، این بیت را میخواند:
إذا كنتَ في دارٍ يُهينُكَ أهلُها
ولم تَكُ مَکبولاً بِها فَتَحَوَّلِ۱
بعدها خواندم که استاد گرانمایه، دکتر شفیعی کدکنی نیز در شعری که برای دامغانی سروده (اینجا) به جفاهایی که در حق او شد، چنین اشاره کرده است:
ای ننگشان که قدر تو نشناختند و رفت
بر جان تو ستم که چنین و چنانیا
۱. با خواندنش به سرم زد در ترجمهاش چیزکی بسرایم. نشستم و این را قلمی کردم:
چو در خانه خوارت کنند و زبون
گرت دست باز است، پس رو برون